سرگرمیها

پایگاه تفریحی و فرهنگی سرگرمیها
سرگرمیها

وب سایت تفریحی و فرهنگی " سرگرمیها "
از ســـــــال 93 مطالعات خود را بر پایه اصول
تفریحات سالم و جذاب در محیط مجازی آغاز
کرده است و هم اکـــــنون نیز در حال تکمیل
پروژه نیمه کاره خود است!
حاصل کار ارائه شــــــده نسخه آزمایشی و
بخش کوچکی از خدمــــــات "سرگرمیها " تا
رونـمایی از نســـخه اصلی سایت است اما
برای محقق شدن تعدادی از ایـــــــده ها و
امکانات انحصــــاری ممکن است مـاه ها به
طـول بینجامد اما وارد کننده امـــکانات جدید
و شاخصی در ایـن حــــوزه خواهیم بود و با
دستی پر خواهیم آمد ...!

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ تیر ۹۴، ۱۰:۱۱ - دریا ...
    :)))))
  • ۲۴ تیر ۹۴، ۱۸:۱۶ - Sami Poya
    عالی
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۱۵:۵۲ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک

حکایت آهنگر سوخته

:: گروه سرگرمیها | جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ب.ظ

آهنگر سوخته

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد... و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او را از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او، بقیه هم وقتى فهمیدند وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!»
حکیم تبسمى کرد و گفت: «حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه، همین!»
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: «راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره‌گرد هم سوخته بود!»

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی